کیانا عشق مامان وباباکیانا عشق مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

لحظه های کودکی

دل گفته هاااااااااااااااااااااااااااااااااا

1392/12/10 12:20
نویسنده : مامانی
218 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عشقم  سلام به زندگیم  سلام به ثمره عشق من 

 

وای که چقدر زود گذشت روزای با تو بودن  روزای قد کشیدنت  یک سال با تموم خوبی ها وبدی نه نمک های زندگی گذشت  خیلی خوشحالم که با تو هستم  واز خدا ممنونم که تو وبابایی مهربونو به من هدیه کرده شما ها بیشتر از لیاقت من هستین امیدوار لایق این همه خوبی خدای مهربونم باشم  الهی امین.

 

مادرانه های زیادی رو با تو طی کردم  با تو دوباره کودک شدم ورشد کردم  دوباره چهار دست وپارفتم دوباره به دیوار تکیه دادم ودوباره از نو بلند شدم  دباره به حرف اومدم شعر های کودکیمو خوندم و...................من منی که جونمو می گرفتی ولی خواب رو از چشمام نه  چه محکم تا صبح بیدار می موندم واست  چه با ارامش غذا تو دهنت می ذاشتم  ولی خوب انقد ها هم خوب نبودم غر غر هم می کردم  و هم اینجا دستای مامان گلم ومی بوسم چون اون سه باره تموم این راها رو همراه من وتو طی کرد  در اینجا پدر جان شما فقط در ارامش بودند اروووووووووم  هنوز هم اروووووووم .

 

امشب می خوام از خاطره  تولدت بگم دوست دارم اون روزو  همیشه میگم اگه یه روزی الزایمر بگیرم اون روزو یادم نمیره چون همیشه دارم مرور میکنم  خوب حالا شروع میکنم

 

یکشنبه بود 30مهر 91 تا غروب هزار بار ساک بیمارستانمو بستمو باز کردم کلا استرس داشتم یه ترس بزرگ به خاطر اینکه تا حالا اتاق عمل نرفته بودم ومی ترسیدم  یه استرس دیگه که این اخرا افتاد به جونم اینکه نکنه نی نیم 6 تا انگشت داشته باشه  نکنه کر ولال باشه و.... خلاصه اون شب خونه مادرجون بودم که عمه مریم من ومادربزرگ من خونه مادر جون موندن اخه من به این عمم خیلی عادت دارم  شب یه بشقاب سوپ خوردمو دیگه هیچی  ساعت 11شب رفتم حمام برای اخرین بار به شکم قلمبه وترک خورده ام نگاه کردم دست کشیدم عجیب اروم بودی  همه شب انقد وول  میخوردی با روغن زیتون ماساز می دادم ولی اون شب اروم  اروم از حمام در اومدم با همون حوله رفتم تو بغل بابایت  گریم گرفته بود  لباسس پوشیدم وسط گریه هام به بابایت گفتم خربزه میخوام  بابایت گفت پاشو پاشو دیوونه شدی خربزه الان به من گفت هیچوقت جدی نیستی  اخه وسط گریه ولی خدایی خیلی دلم می خواست هییییی اخرم نخوردم  و تو بغل هم خوابیدیم  5 صبح بابات بیدار شد منم بیدار شدم عمه جونم داشت نماز می خوند بابایت رفت دوش گرفت  عمه می گفت بیچاره حتمی خیلی استرس داره اخه قراره بابا بشه من عزیزم چقد زود بیدارشدی اخه واسه ام بار اومده شاگردم کیلید و یادش رفت میرم بار و تحویل بگیرم  من گفتم هههه فکر کردم واسه من بیدارشدی  یه همچین پدر ریلکسی داری تو جالب تر بقیشه ساعت 6 صبح زنگ زد عزیزم اگه کار داشتی زنگ بزن من میرم کله پاچه بخورم من داشتم اتیش می گرفتم  اخه مرد من ساعت 7 صبح دکترم گفت بیمارستان باش تو هوس کله پاچه کردی  بابات متعجب مگه 7 غروب عمل نداشتی  ای خدااااااااااااا خلاصه تواین بین موهامو اتو کشیدم و ارایش کردم ولباس پوشیدم استرس که داشت خفم می کرد دیدم تلفن زنگ زد عمه جانت بود بعد اینهمه مدت گفت دیشب خواب بابا تقی بابای بابایی شما همون پدر بزرگ پدریتون که خدا رحمتش کنه یکی از ارزو هاش دیدن شما بود ودیده گفته به من که رو به قبله وایسته وبه امام زمان وامامرضا سلام بده اروم میشه  منم انجام دادم وخدایی اروم شدم  خلاصه مادر بزرگم منو از قرا رد کرد و ما به سمت بیمارستان رهسپار شدیم چون بیمه پول سزارین انتخابی رو نمی داد ما هم  گول زدیم دکترم نوشت به علت دفع موکونیوم یا همون مدفوع  و پارگی کیسه اب که با اون برگه بستری شدم  رفتم زایشگاه به من گان دادن  خانمه ازم اسم وفامیلمو پرسید و جنسیت تو رو بعد رو تخت دراز کشیدم و یه خانمه اومد انزیو کت وصل کرد تا 8ونیم زایشگاه پر از زائو بود با اینکه بیمارستان خصوصی بود و خیلی هزینهاش سنگین ولی پر بود چند تایی که تو اتاق ما بودنهمه مثل خودم کم سن وسال واولین تجربه همهگیمون هم از سوند می ترسیدیم مامور بیمه  اسممو صدا زد منم خوش وخرم داشتم راه می رفتم  اون به من خانم شما کیسه ابتون پاره شده من اره پس چقدر خوشی گفتم چیکار کنم درد ندارم در ضمن با بابام صحبت کنید بیرونن پدر جون ریسس بیمه بازنشسته های نیرو های مسلحه وتقریبا همکار ومشکل بیمه حل شد ..........

  بدشانسی اولین نفر هم که واسه سوند گذاشتن صدا کردن من بودم  خانمه گذاشت اصلا دردم نیومد  به همه هم اعتماد به نفس دادم خلاصه رو ویلچر به سمت اتاق عمل اقا بیرون اتاق چشمم که به بابام افتاد مثل بچه کوچولو زدم زیر گریه بابا هم نازم کرد یه چیز جالب عمه جونات هم بودن فکر کن  وارد اتاق عمل شدم خیلی تمیز بود بهم گفتن برو روتخت  دراز بکش تختش یکم اذیتم کرد بعد شکممو شستن و پارچه سبز مذکور و دم دستگاه هم روشن متخصص بیهوشی یه اقای با حال بود گفت اولین نفری کلی حال بهت می دم وحسابی بیهوشت می کنم گفت 3بار نفس عمیق دعا واسه دوستای نی نی سایتم و دیگر هیچچچچچچچچچچ

وتو ساعت 9و 45 دقیقه اولین روزابان  به دنیا اومدی 

 من رفتم به اتاق  جالب درد زیادی نداشتم ولی پیش عمه هات کولی بازی در اووردم اخ درد دارم ههههههههه نیم ساعت بعد به یکی از دوستای نی نی سایتی زنگ زدم  خاله فاطمه وبهش گفتم اصلا درد نداره وخیلی راحته  البته عمه هات رفته بودن  اون موقع منو مادر جون تنها بودیم ساعت 11 شما رو اوردن  اخ چقده سفید وناز بودی قربونت برم  با اون دهن کوجولوت میک میزدی چه تند تند انگار یه عمر داشتی میک میزدی عزیزم

 

دستام درد گرفت  فکر کنم کافیه البته خیلی چیزا رو کم کردم  وخلاصه نوشتم ولی تو دفتر کارای روزانت مفصل نوشتم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)